روزی همسفر پرندههای آبیرنگ خواهم شد؛
به سوی سرزمینهای سفید و بیخاطره.
کاش منم مثل بعضی دخترا تو برخورد با مردم ظرافت داشتم و بلدبودم با نازو عشوه صحبت کنم ولی همیشه یه دختر وحشیِ هار بودم که اصلا ظرافت دخترونه توزندگیم معنی نداشت.
تو دلت برام تنگ نشد؟
صبحا وقتی بیدار شدی،شبا موقع خواب،نگاه نکردی ببینی من چی گفتم؟
هیچی نگفتنم دلتنگت نکرد؟
دلت نخواست آهنگایی که گوش کردی رو برام بفرستی؟
دوست نداشتی چیزایی که میبینی رو نشونم بدی؟
یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد که دلت بخواد دربارهش باهام صحبت کنی؟
غذای مورد علاقهمو نخوردی که یادم بیفتی؟
تو اصلا نگران حالم نشدی؟
دوست نداشتی بدونی دارم چیکار میکنم؟
اطرافم چی میگذره و اصلا کجام؟
تو دلت تنگ نشد؟
تو نگران نشدی؟
تو مثل من هرشب فکر نکردی به صبحایی که با هم عصر میکردیم و آهنگایی که با هم گوش میکردیم؟
تو نخواستی بدونی چی شده؟
نخواستی بگی؟ نخواستی بشنوی؟
جدی جدی دل تو تنگ نشد؟!
من از خدامه که نرمال و مثل بقیه باشم… که بتونم توی اون حبابی که آدمای ساده لوح بهش میگن واقعیت زندگی کنم!
Mr.robot-
گفت: اگه میخوای صاحب کسی بشی اول بشکونش و خوردش کن
بعد دوباره بسازش و بلندش کن
اون آدم دیگه کاملا مال توعه!